گـــــــــذ شـــــــت
عبدالغفور امینی عبدالغفور امینی

چون تو رفتی از برم گویی زمن دنیا گذ شت

جمله شا دی ونشا ط وخرمی از ما گذشت

های و هوی رفتنب با لای من دشوا ربود

کوکب خوشبختی ام گویی که از انجاگذشت

گشته بودم انچنان مبهوت وحیرا ن دروداع

تا که خودرایا فتم دیدم هوا پیما گـــذ شت

دردها ی دوریت کم کم به من افزون بشد

آنچنا ن بسیا رشد تا ازسرم با لا گذ شت

دردهجرت را فقط من دا نم واین جان من

روزهای ان یکا یک چون شب یلدا گذشت

یک نفس فا رغ نبودی از خیا لت خا طرم

طول آن مد ت برا یم سربه سرسودا گذشت

سا ل و ماه وروزهای را که دوری ازبرم

گویی برمن بیشتر از چند سا ل و ماه گذشت

تو مـــپنـد ا رایـــنکه من آرامــم و آ ســوده ام

ازبس نا را حتی هر لحظه اش چون ما ه گذشت

حــیف می  ایــد مرا چون گوشهء ازعمرمن

بی حضوروصحبتت بیهوده وبی جا گذشت

گرچه در این جاهمه هستند ومن تنها نیم

ازپریشا نی تو گویی من بودم تنها گذشت

مژدهءوصلت به من هرزوز و هر ان میرسد

لحظه های عمر در امروز ودرفردا گذشت

گرچه دررویا بودی هر لحظهء هم صحبتم

چند روزی آنچنا ن در خوا ب ودررویا گذشت

نـا م تـو ورد زبا نــم اسـت هـرشب تا سحـــر

فکر وصلت برسرم هرگا ه وهر بیگاه گذشت

رنجها ی بیش از بیشی امینی دیده است

تلخ کا می های دوران هر چه بود برما گذشت

*****

در جـــــــد ا یی

 

چو رفتی د ور جا نم با تو رفته

تن و روح و روا نم با تو رفته

ندا رم شیمهء دور ازتو جا نا

که هم تا ب هم تو انم با تو رفته

نمی درچشم من اکنون نما نده

چرا اشک روانم با تو ر فــــته

بودم با تو همه سرسبز و شا دا ب

گل من گلستا نم با تو رفــــته

خموش وسا کت وپژمرده هستم

همه شوروفغانم با تو رفـــته

بودی درچشم من چون روشنا یی

که نوردید ه گا نم با تو رفته

بدن یک لحظه ارا مش ندارد

چرا آرام جانم با تو رفــــته

نوازشهات درجانم شفابود

طبیب مهربا نم با تو رفـــته

امینی راتو بودی ارما نها

دل پر ارمانم با تو رفتــــــه

******

هرسه یکیست

 

رخ آن مهوش وخورشید وقمر هرسه یکیست

قد چون سروصنوبر به نظر هر سه یکیست

من به شهد و به شکر هیچ ندارم میلی

چون لب یا رمن و شهد و شکر هرسه یکیست

قا صد ارمژده رسا ند به من از جا نب دوست

دید ن رویش و احوال و خبر هرسه یکیست

اگر ان ماهرخم وعدهء دیدا ردهد

بهر من خا نه وبا م ودم در هرسه یکیست

سرمه ء چشم کنم خا ک کف پا یش را

تو تیا گردرهش سرمهء ترهرسه یکیست

گاه بوسم رخش و گاه سرو گه سا عد

بهر من بوسهء چشم و تن و سر هرسه یکست

آرزو دا رد امینی سخنی زو شنود

سخنا نش همه با لعل و گهر هرسه یکیست

*****


April 12th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان